داستان های من

  • ابرها ۱۳۹۵

    در روزگاری که ایمان در ابری پنهان بود.

    ملکه ای بود که می دانست پیروزی از آن ارتش بزرگ اوست. او ورای ابرها و خیال و رویا لشگر پیروزی اش را می دید. او زندگی واقع بینانه ای با خدا داشت.  قدرتمند بود.  زیبایی درخشانی داشت. به مردمش وفادار بود و کشورش مفتخر بود که ملکه ای پر از کرامات دارد.

    او تشویش را از مردم دور کرده؛ رفاه و شادی به مردم هدیه داده بود. پر برکت بودند. 

    دروکنندگان به شیارکنندگان می رسیدند.

    سلامتی بود؛ محصول فراوان و عشق های تازه. چون این ملکه از ورای ابرها؛رویای خود را نظاره می کرد و با ایمان آبیاری وبا محبت درو.

    نیروهای تاریکی راهی به این وادی نداشتند. قلعه ملکه دروازه هایش قفل هایی داشت که با نور باز می شد و تاریکی را به محض حمله لمس نورانی می کرد.

    تاریکی فوراً روشنایی می شد. درها بسته بودند و بسته باید می ماندند تا قدرت ملکه در اقلیم خود حفظ شود.

  • تحول ۱۴۰۱

    من به زمان بیشتری نیاز داشتم تا راهم را پیدا کنم

    به همین منظور خط قرمزها را میان مان کشیدم

    ای محبوبه  قابل ستایشم

     خیلی رنج بردم

    هنوزم  می برم...

    ولی دارم رشد می کنم

    برای اینکه در اکنون باشم

    مراقبه می کنم

    لحظه حال

    و سوغاتی ها

    تو سوغاتی خیلی دوست داری

    من تو را بیشتر

    مال تو باعشق تواٌمه

    مال من با بیداری و خرد

    بستگان ما شگفت زده شدند...

  • زیبایی لحظات ۱۳۹۵/۱۲/۰۶

    در یک وقت و لحظه که همه ظاهراً تلویزیون تماشا می کردند؛ لوله های آب ترکید.

    خانه به سرعت پر می شد از آبی گرم.

    برق را قطع کردند.

    توی چهره مادربزرگ تعجب بود ولی نمی فهمید چرا خانه به وان حمام پر از بخاری تبدیل شده!

    مادربزرگ توی این شلوغی؛ جورابهایش را در آورد و توی آب گرم و داغ لذتی می برد لذت بردنی.

    کسی متوجهش نبود؛ چون تاریک شده بود.

    دنبال راهی بودند؛ آب را ازساختمان تخلیه کنند.

    مادربزرگ مثل ماهی زیرآبی می رفت. شنا با پشتش روی آب می کرد. نفسش را می گرفت؛ زیر آب چشمهایش را باز می کرد.

    آب ها تخلیه شدند. دیدند که او دامنش به پاهایش گیر کرده بود و بعد دامنش به صندلی قدیمی پدربزرگ.

    با لبخندی پایه صندلی را بغل کرده بود و جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. 

  • شکست تلخ! ۱۳۹۵/۰۸/۰۴

     کجایی تو؟

    تو لباسهام.

    می گم کجایی؟

    پشت میزم.

    زن با صدای بلند می زند زیر گریه.

    مادرم بیهوش شده. او را می برند بیمارستان لقمان.

    حواس مرد پرت می شود.

    تازه توجه می کند. زود بیا دنبالم.

    سرکارم و شیفت خودم را تا تحویل بدهم منتظرم دم در باش.

    مرد معذرت می خواهد و دوباره زن گریه شدیدتری سر می دهد و گوشی را می گذارد.

    همکارانش جمع شده اند و شیفت کاری اش را تحویل می دهد وبا عجله و سراسیمه تاکسی خبر کردند.

    من گوشه ای ایستاده ام در این مرکز پزشکی منتظر پزشک معالجم. درد زن را می فهمیدم. عدم همکاری در وقت لزوم و سختی. با اینکه همیشه بوده ای. خواهی بود. ولی در وقت احتیاج بغضت می ترکه چون کسی نیست. 

    این تصویر چیه کشیدی؟

    به خودم مربوطه. به خودم به برخورهای کودکی اجتماعم مدرسه ام.

    این تصویر درونمه که هر چه می کنم و راه ها را به سختی می بندم 

    باز روزنه ای 

    بادی می آید و تصویرمو خراب می کند. تصویرها را دوست دارم

     از تلاش دست نمی کشم

    خوابم می آید.

    تا می خواهم بخوابم بیدارم می کنی

    مریضم

    کمک!

    دلم می سوزه استراحتمو فدایت می کنم و تصویرم سکوت می کند و خاموش می شود. من این همه و همه جا را تمیز کردم که تصویر بسازم. این همه آذوقه فراهم کردم تا وقتی تصویر می کشم گرسنه نمانم. اما باد می آید. نمی گذارد اتاق کارم گرم بماند تا کار تمام بشود.

    تصویرها را ادامه می دهم . بلاخره تصویرم ۴۹ سال طول کشید تا تمام شود. حالا تصویر آنقدر خوبه که نظر هیچکس مهم نیست. 

    تصویرها را ادامه می دهم.

    نه باد خرابش می کند نه مریضی تو.

    همه ظرف ها را می چینم در ماشین ظرفشویی.

    آذوقه هم نمی خرم.

    تو هم مریضی امیدوارم شفای الهی بر تو بیاید.

    در حین تصویرها دعا می کنم همه شفا گرفته اند.

    چون تصویر من خوب تمام شده است.

    کلی یتیم محروم مریض کثیف دربه در کنارم هستند.

    به یادم هست که قبرستان پر از گور انسان هایی است که می خواستند روزی دنیا را زیبا بسازند. وقت تنگه ولی تصویرمو می سازم.

    هرگز به این شادی نبوده ام.

  • پرواز مقدس عقاب طلايي ۱۳۹۵

    برای سرگرمی و وقت گذرانی سری به فیس بوک زدم و پیغامی دیدم. از دوستان دبستانی ام بود. قضیه برمی گشت به سی ودو سال پیش. او هم ازدواج نکرده و مثل من بود. با مادرش زندگی می کرد. در دنیای تجارت سری در سرها داشت. آدم موفقی بود. خیلی زود در دنیای مجازی و چت کردن عادت کردیم.هر  دو موسیقی راک و جاز گوش دادیم. به شنا علاقه مند بودیم. دو ماه طول کشید تا قرار شد همدیگر را ببینیم. مرا برای شام دعوت کرد و می آمد دنبالم. وقتی آمد بنز آخرین مدل و پیاده شدنش از ماشینش برای سلام؛خیلی برایم جالب بود . برعکس من سعی زیادی کرده بودم که ساده باشم و در وهله اول همان دوست کودکی را ببیند نه زنی سوسول و افاده ای.شلوار جین پوشیده بودم و کتی چرمی مشکی و کفش های تخت مشکی.آرایش هم خیلی کم و مات. خیلی خوشحال بودیم که همدیگر را دیده ایم. دم در رستوران مجللی که توقف کرد؛ پیاده شد و درب ماشین را برایم باز کرد. (فرانسوی ها می گویند مردها در دو حالت درب ماشین را باز می کنند؛ یکی وقتی با خانمی تازه آشنا شده اند و دیگری وقتی ماشین تازه خریده اند.)

    در رستوران تمام مدت از گذشته سخت؛ فوت پدرش و حتی فوت خودش (برای چند دقیقه) سخن گفت. درد و دل کرد و بی پیرایه بود. اما خیلی حرف می زد و سرم داشت گیج می رفت. پشت سرهم و بدون توقف. بعد از فوت برگشته بود به زندگی و صحنه ها را تصویر می کرد. 

    از مادرش گفت که اسکیزوفرنی بود و کلی در خانه ماجرا داشتند. عهد خود که تا پدر و مادر زنده هستند ازدواج نمی کند. موقع بازگشت به خانه دم در پیاده شد و دسته گل زیبایی که صندلی عقب بود به من داد. همسن من؛ چهل ویک شاخه گل رز سفید. گفت قد دسته گل هم تقریباْ هم قد خودت است. 

    و آمدم خانه.

    با گل های رز سفید.

    شروع کردم به طراحی و نقاشی از آنها.

    بعد از دو ماه در میان رزهای سفید عقاب طلایی بزرگی در حال اوج گرفتن بود.